oOoOoOoOoOoO
امروز ظهر تفنگ رو گذاشتم روی شقیقه ی مشغله ها و بنگ
و بعد از مدت ها زنگ زدم به مادرم و گفتم برای ناهار منتظرم باش
وقتی رسیدم خونه تا در رو باز کردم دلم خواست عطر سالاد شیرازی که توی فضا پیچیده بود رو بغل کنم
دیر رسیدم طبق معمول اما سوال کردن نداشت و میدونستم ناهار نخورده و منتظر منه
سفره رو انداخت کف آشپزخونه و نشستیم به غذا
"مادرم یه ادویه ای میزنه به غذا که توی هیچ رستورانی نیست وُ اسمش عشقه"
به حد انفجار خوردم و چهار دست و پا از سفره جدا شدم
گفت چشمات خسته س ، چایی دم کنم یا میخوای بخوابی؟
گفتم یه دیقه بیا بشین کنارم
بالشت رو تکیه دادم به دیوارو سرم رو گذاشتم روی بالشت و بدون اینکه حرفی بزنه نشست کنارم و چند دفعه ای دستشو کشید به سرم
چند دقیقه گذشت
ولی ساکت بود
دو هزاریم افتاد که خیلی شب ها تا خواسته حرف بزنه من سرم رفته توی گوشی و لا به لای حرف هاش وقتی یه جمله ی سوالی پرسیده گفتم آره آره....
فقط گفتم آره....بدون اینکه بشینم پای حرف هاش ...بدون اینکه توی چشمهاش نگاه کنم...بدون اینکه دستاش رو توی دستم بگیرم...بدون خیلی کارهایی که دنیای امروز....دنیای شلوغ امروز از یادمون برده
واسه یه آدمایی که اصلا معلوم نیست چقدر قراره همراهمون باشن
اصلا اگه شرایط الانمون یه ذره عوض بشه حاضرن تحملمون کنن یا نه... ؟
کلی وقت میذاریم و کلی حرف میزنیم که خودمون رو بهشون ثابت کنیم...اما واسه پدر مادری که هر جوری باشی قبولت دارن و پای هر اتفاق توی زندگیت وایستادن و تَر و خشکت کردن تا به اینجا برسی....حوصله نداریم
بذار یه چیزی بهت بگم رفیق
به اندازه ی تمام لحظاتی که کنارشون نشستی و حرف نمیزنی و بغلشون نمیکنی داری حسرت جمع میکنی برای وقتی که نداریشون
oOoOoOoOoOoO
علی سلطانی
حسرت به دل موندم :)
..*~~~~~~~*..
ساعت حول و حوش 22 و 45 دقیقه بود که آخرین قطار به سمت تهران جنوب وارد ایستگاه شد
داشتم به اصرار دوستم برای شرکت در مراسم عزاداری شب قدر به هیاتشان میرفتم که گویا کلی هزینه کرده و مداح بنامی دعوت کرده بودند
درب قطار داشت بسته میشد که پسرکی حدودا چهارده، پانزده ساله دوید و پایش را بین درب گذاشت و سوار شد.
شلوار پارچه ای قهوه ای رنگ و پیراهن مشکی و کفش مردانه ای پوشیده بود که با سن و سالش تضاد داشت
چشمانش عجیب گیرا بود و غم بزرگی در چهره اش موج میزد
خطوط روی صورتش هم گواهی میداد که زندگی سختی را میگذراند
به محض سوار شدن از بغل دستی اش که مردی میانسال بود پرسید: اقا ببخشید من میخوام برم قلعه مرغی... کدوم ایستگاه باید پیاده شم؟!؟
آدرس را متوجه شد و اینبار درخواست تلفن همراه داشت تا تماسی بگیرد
کاغذی از جیبش خارج کرد و شماره ای را گرفت
آرام صحبت میکرد اما صدایش را میشنیدم
ـ الو... سلام آبجی... کی بردنش؟!... باشه نگران نباش امشب پیشت میمونم
صدایش را کمی آرام تر کرد
ـشام خوردید؟!... باشه... باشه... خداحافظ
هم مسیر بودیم و با هم از ایستگاه خارج شدیم
چندباری خواستم صدایش کنم اما از چشمان این پسربچه مردانگی میریخت و جرات ترحم کردن نداشتم
نزدیک هیات رسید، کمی مکث کرد. از کسانی که جلوی درب ایستاده بودند چیزی پرسید و رفت چند قدم آن طرف تر روی جدول نشست
پیکان وانت سفیدی ایستاد و خدمتکاران داشتند غذاهایی که در ظروف یکبار مصرف بسته بندی شده بود را داخل هیات میبردنند که از جایش بلند شد و نزدیک رفت و درخواست غذا کرد
ابتدا قبول نمیکردنند و می گفتند برو داخل
خب باید جلوی مداح سرشناس و مهمان های عالی قدرشان آبرو داری میکردند
خلاصه با کمی اصرار یک عدد غذا گرفت و لای پیراهنش پوشاند و در تاریکی و خلوتی خیابان، پای پیاده رفت
صدای مداح به گوشم نمیرسید اما در آن سکوت شب ،چشمانم توان نگاه داشتن اشک را نداشتند
میدانی فلسفه ی عجیبی ست
تا وقتی بود
نیمه های شب
کیسه را بر دوش میگرفت و جلوی درب خانه ها میرفت و نمیگذاشت هیچ یتیم و فقیری گرسنه سر بر بالین بگذارد
حالا که نیست یتیمان و فقرا جلوی درب خانه ی او می آیند
علی (ع) را میگویم
انگار که قرار نیست رسالتش پایان بیابد
اما براستی من و آدم های داخل هیات فقیر بودیم یا آن پسر بچه که غذایش را گرفت و رفت؟!!؟
درب خانه ی علی(ع) باز است
سفره ی رحمتش پهن
دست دلت را بگیر و بیا
هیچ کس گرسنه از این خانه بیرون نمیرود
^^^^^*^^^^^
علی سلطانی